شاید یه زندگی عادی💖
بزنین ادامه💗💓💞
رمان شاید یه زندگی عادی p1 💖عموما همه داستان ها با یه چیز شاد شروع میشن اما داستان من اینطوری نیست🩰
از وقتی به دنیا اومدم یه صحنه خوش هم ندیدم🩰
پدر و مادرم توی صحرا ولم کردن و یه ازمایشگاه پیدام کرد🩰
تا سه سالگی بزرگم کردن و بعدشم موش ازمایشگاهیشون شدم🩰
چه بلا هایی که سرم نیاوردن و چه چیزایی که به خوردم ندادن🩰
۷ سالم شده بود که تصمیم گرفتم از اونجا فرار کنم و با موفقیت از آزمایشگاه فرار کردم اما فقط سیزده دلار و یه عروسک داشتم🩰
شروع کردم توی خیابونای بارونیه توکیو قدم زدم🩰
ساعت ۳ نصف شب شده بود من نه جایی برای خوابیدن داشتم و نه پولی داشتم که غذا بگیرم و یا حتی کاری داشتم🩰
اون شب را تا صبح توی خیابونا پرسه زدم تا وقتی که ساعت کاری مغازهها شروع شد🩰
وقتی ساعت کاری مغازهها شروع شد تمام مغازههایی را یک به یک فتم و بهشون گفتم که میخوام اونجا کار کنم اما همه بهم گفتن با این سنت نمیتونی اینجا کار کنی🩰
آخرش به یه شرکت بزرگ به نام شرکت boua رسیدم🩰
داخل شرکت رفتم و به کارمنداش گفتم که میخوام با مدیر ملاقات کنم منو به سمت اتاق مدیر بردن🩰
مدیر اون شرکت یه خانم حدود ۲۶ ساله بود که یه دختر شیرخواره داشت🩰
با موهای بلند طلایی و چشمای آبی خلاصه که هر دوشون خیلی خوشگل بودن🩰
بهش گفتم که لطفاً بزار اینجا کار کنم هرچی بگی برات میکنم بهش گفتم حتی اگر بگی با بدن خودم برات زمین رو جارو میکنم فقط بزار اینجا کار کنم تا از پولی که بهم داده میشه بتونم غذا بخرم و از گشنگی نمیرم🩰
خیلی از حرفایی که من زدم شوکه شده بود اما قبول کرد و بهم گفت میخواد که اینجاها رو براش تمیز کنم ۵۰ دلار بهم میده🩰
بعدشم یه برگه قرارداد گذاشت جلوم و بهم گفت اینجا رو پر کن اما من نه خوندم بلد بودم و نه نوشتم🩰
برای اینکه بهم شک نکنه بهش گفتم که من هر دو دستم درد میکنه پس لطفاً خودتون برام پرش کنید🩰
اون خانومم ازم اسم و فامیل و سنم و خیلی چیزای دیگه رو پرسید و برگه رو پر کرد و بهم ۵۰ دلار داد🩰
💖💖 خوب بچهها چطور بود خوب بود توی قسمتهای بعدی قراره خیلی داستان قشنگ بشه💖💖
نویسنده♡♡ماهریس ملقب به ماهتی
خوب لطفاً توی کامنتا بهم بگین شما دلتون میخواد توی قسمتهای بعدی چه اتفاقاتی برای میوکی بیفته💖